بهار بهار ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

بهار مامانی

تولد گل نازنین من در مهر 91 ...روزی که فرشته کوچولو زمینی شد

1392/11/9 2:55
نویسنده : زهره
1,402 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزکم از اونجا که نتونستم از روز تولدت خاطراتمون رو در وبلاگت ثبت کنم تصمیم گرفتم کم کم خاطرات ماههای گذشته رو تا اونجایی که به خاطر دارم برات بنویسم.قلب

البته خداروشکر تقریبا از هر روز از سالی که گذشت، خاطرات مصور به صورت عکس و فیلم وجود داره که با کمک همون عکسا برای یادبود از اون روزهای شیرین برات مینویسم.ماچ

 

عزیزکم از اونجا که نتونستم از روز تولدت خاطراتمون رو در وبلاگت ثبت کنم تصمیم گرفتم کم کم خاطرات ماههای گذشته رو تا اونجایی که به خاطر دارم برات بنویسم.

البته خداروشکر تقریبا از هر روز از سالی که گذشت، خاطرات مصور به صورت عکس و فیلم وجود داره که با کمک همون عکسا برای یادبود از اون روزهای شیرین برات مینویسم.

روز اول 25 مهر 91 ، روزی که اومدی تو بغلم در بیمارستان چمران

خانم دکتر ترانه مغازه تورو به دنیا آورد.

 

اولین اذان و اقامه رو به درخواست من مامانی توی گوشت خوندن.

بعد هم که بابا و بابا جون اومدن اونا هم تو گوشت اذان گفتن.

روز اول بیشتر خواب بودی تا حدی که همه نگران بودن چون ساعتها شیر نمیخوردی مبادا توی خواب قند خونت بیافته .خانم پرستار اومد و گفت باید بیدارش کنید .گفتیم بیدار نمیشه گفت کف پاشو قلقلک کنید که با این کار بیدار نشدی .خود پرستار اومد گفت آروم بزنید کف پاهاش...گفتیم خانوم بیدار نمیشه...گفت بذارید خودم بیدارش میکنم اما هرچی زد کف پاهات بیدار نشدی.اون خانم هم کم آورد و رفت

شب اول توی بیمارستان همه نی نی ها بیدار بودن و گریه میکردن اما تو غرق خواب بود و حتی برا شیر هم بیدار نشدی...البته با هر تکونی که میخوردی چشمامو باز میکردم و عملا اونشب نخوابیدم.ناراحت

خیلی خمیازه میکشیدی از اول که به دنیا اومدی،فکر کنم اون نه ماه خیلی فعال بودی و خسته شدی عزیزدلمخنده

 روز دوم ...از بیمارستان مرخص شدیم و اومدیم خونه.اونروز چون خیلی قاطی همه چیز خورده بودم تو شب دل درد شدی و گریه کردی.البته من خواب بودمو مامانی نگهت داشتن .فقط چندبار از خواب بلندم کردن تا شیرت بدم.

راستش یه دفعه که بیدارم کردن و گفتن بیا به نی نی شیر بده ،گیج خواب بودم فقط نگات میکردم و با خودم فکر میکردم این چیه ؟؟!!!کیه؟؟!!!

قربونت بشم اینقد لاغر و ضعیفی لباسات همه یزرگه برات...خواب خوابیااااخواب

روز سوم....27 مهر که اولین بار برای مامانی که باهات حرف میزدن خندیدیبغلماچ

بابا امروز ناخوناتو کوتاه کردقلب

بیست و هشتم مهر (جمعه شب)خونواده بابا اومدن و برات کادو آوردن(سرویس کفشدوزک منهای گوشواره)لبخند

اونشب کلی سر و صدا بود اما تو سنگین و راحت لالا بودیقلبماچ

عکسای هنری عمو مصطفی

روز شنبه 29 مهر خیلی تر و تمیز و  بی دردسر نافت افتاد. دست خانم دکتر درد نکنهقلب

سی مهر...کم کم شب بیداری هات شروع شد...تعجباز یادآوریش تنم میلرزه...گریهپنج ماه تمام حتی یه شب نخوابیدی...ناراحتروزا به جای شبا میخوابیدیگریه

یعنی له شدم مادررررردل شکسته

الهی فدات بشم که دستت تو دستمه و داری میخندیماچماچ

قربون پا کوچولوهات بشم منماچماچ

 

 

اول آبان...از روزی که به دنیا اومدی بابا با یه انگیزه و شوق و ذوق وصف ناپذیری از سرکار سریع میاد خونه و به محض رسیدن به خونه تماشای روی ماه تو اولین کارشه.قلب

 

دوم آبان...اولین حموم کردن بهاری توسط مامانیقلب(البته مامان جون-مامان بابا- هم لباساتو تنت کردن)

دیشبش به پیشنهاد من، بابا موهاتو با ماشن کوتاه کرد. البته نصفه چون شارژ ماشین ریش تراشش تموم شد....تعجبتعجبنگران نشو صبح خیلی زود کارو به خوبی تموم کرد و تو عشق مامان کچل شدی...ماچضمنا بگم که برخلاف تصور من که فکر کردم از صدای ریش تراش میترسی اصلا نترسیدیو خیلی ریلکس بودی

هفت آّبان

هشت آبان

نهم آبان

 

دهم آبان-خونه بابا جون...فرداش هم بابا خاله و دوست خونوادگیشونو به همراه خونوادش دعوت کرده خونمون

دوازده آبان...خیلی کوچمولویی لباسات برات بزرگه مامانی...کچل خانمخجالتقلب

چهارده آبان

قربونت بشم با ناخن صورتتو خراشیدیگریه

شانزده آبان

بیست و یک آبان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)