بهار بهار ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

بهار مامانی

اولین روز از چهارده ماهگی

عزیز دلم، بهار عمر مامانی امروز یکشنبه است و روز سومی که کنگانیم. کالسکه شکسته و نمیشه تکونش داد اما دلم نمیومد بیرون نبرمت.برا همین بغلت کردمو بردم دم دریا.   عزیز دلم، بهار عمر مامانی امروز یکشنبه است و روز سومی که کنگانیم. کالسکه شکسته و نمیشه تکونش داد اما دلم نمیومد بیرون نبرمت.برا همین بغلت کردمو بردم دم دریا. یه کم شیطونی کردی و دست به همه جا زدی و یکسری کارای خطرناک انجام دادی.بعدش بردمت جامپینگ تا بپر بپر کنی. اونجا یه دوستی پبدا کردی که اسمش مهدی بود و کلاش اولی.بعد یه ساعت بپر بپر و چند بار زمین خوردن و گریه با دوستت بای بای کردی و برگشتیم هتل.   خیلی دوس داری خودت با قاشق غذ...
16 آذر 1392

بیست و سومین روز از سیزدهمین ماه زندگی بهاری

عشقم , بهار عمرم این چند روز خیلی بی اشتها بودی و مامان از این بابت ناراحت و غمگین بود عزیزکم روز پنجشنبه دیدم دندون  پایین کنار دندون موشیهات ! دندان پیشین جانبی سمت راست) نوک زده این مروارید سفید کوچک هشتمین دندونه توست الهی قربونت بشه مامانت   عشقم , بهار عمرم این چند روز خیلی بی اشتها بودی و مامان از این بابت ناراحت و غمگین بود عزیزکم روز پنجشنبه دیدم دندون  پایین کنار دندون موشیهات ! دندان پیشین جانبی سمت راست) نوک زده این مروارید سفید کوچک هشتمین دندونه توست الهی قربونت بشه مامانت از دیروز هروقت بهت میگم بچرخ دور خودت یه چرخ میزنی و میخندی گل خوش...
12 آذر 1392

با بهار در بهشت

عزیز دلم الهی مامانت فدات بشه امروز تو خونه کلی دویدی و بازی کردی منم چندباری نقش ببعی و اسبو برات بازی کردم_گذاشتمت رو پشتم و رات بردم_وقت ببعی شدن چون چهار دست و پا میرم خودتم میدونیو میگی بع بع بع ....   عزیز دلم الهی مامانت فدات بشه امروز تو خونه کلی دویدی و بازی کردی منم چندباری نقش ببعی و اسبو برات بازی کردم_گذاشتمت رو پشتم و رات بردم_وقت ببعی شدن چون چهار دست و پا میرم خودتم میدونیو میگی بع بع بع .... البته متاسفانه چندباری هم سرت خورده تو درو دیوارو کلی گریه کردی... دردت به جون مامانت ، قربونت بشم نمیشینی یه جا که !!!! هزار ماشاالله... به آیفونو موبایلو ...
12 آذر 1392

شیطونی های جوجوم

عشقم دختر قشنگ نازنینم امروز جلسه ِی پنجمی بود که رفتیم مهد .از 27 مهر داریم میریم باهم. اما قربونت برم که یه لحظه نمیشینی وهمش داری شیطونی میکنی. به جای تو من دارم میرم مهد، کاردستی درست میکنم و کلی چیزای جالب یاد میگیرم!!!!   دختر گلم قربونت بشم اصلا تو مهد نمیشینی فقط داری راه میری و کنجکاوی میکنی ....برعکس همکلاسیهات که با وقار و سنگین میشینن و به مهدیس جون گوش میدن....تو یه دقیقه هم بند نمیشی یه جا.....ماشاالله به جونت نفس       این پسرا رو ببین ....چه آروم و مودب...دخترم دخترای قدیم عشقم   عشقم دختر قشنگ نازنینم امروز جلسه ِی پنجمی بو...
11 آذر 1392

بهار در خانه کودک دنیای نور

امروز با خاله فاطیما رفتیم برای کارای اداری اول رفتیم اداره مالیات و بعد هم کانون که دختر گلم اصلا دوس نداشتی توی بغل یا کالسکه باشی و توی کانون مدام رژه میرفتی .چندباری هم در حالت دویدن جیغ کشیدی و میخواستی از در اتوماتیک بری بیرون .وقتی هم گرفتمت گریه کردی .   امروز با خاله فاطیما رفتیم برای کارای اداری اول رفتیم اداره مالیات و بعد هم کانون که دختر گلم اصلا دوس نداشتی توی بغل یا کالسکه باشی و توی کانون مدام رژه میرفتی .چندباری هم در حالت دویدن جیغ کشیدی و میخواستی از در اتوماتیک بری بیرون .وقتی هم گرفتمت گریه کردی . من و فاطیما تصمیم گرفتیم ببریمت خانه کودک دنیای نور اخه از سر اومدن به کانون در مورد مامان طه که گفته...
11 آذر 1392

به نام خداوند مهربان ، مهربانتر از بابا و مامان

دخترنازنینم ، عزیز دلم ماههاست میخوام علاوه بر نوشتن خاطرات در دفتر ، این وبلاگو برای تو ایجاد و خاطرات کودکی تورو در اون ثبت کنم اما بنابه دلایلی این مهم حاصل نشد . خدارو شکر بالاخره تونستم در بامداد روز پنجشنبه مورخ 16 آبان 92 به این خواسته برسم . امیدوارم بتونم وقایع شیرین کودکی تو رو به همان زیبایی که هست، در وبلاگت منعکس کنم، هرچند واضحه که کلمات قاصرند در انعکاس خاطرات دلنشین و زیبای من و تو ، لکن مینویسم فقط برای یادگاری ...    نوشته شده در تاریخ پنجشنبه 16 آبان ...
11 آذر 1392