بهار بهار ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

بهار مامانی

شب یلدای بهاری

دختر گلم...عشق مامان شب یلدا متاسفانه بابا پیشمون نبود و به خاطر این مساله خیلی دلمون گرفت برا همین خاله ها رو دعوت کردیم تا بیان و با ما شب یلداشونو خوووووش بگذرونن دختر گلم...عشق مامان شب یلدا متاسفانه بابا پیشمون نبود و به خاطر این مساله خیلی دلمون گرفت برا همین خاله ها رو دعوت کردیم تا بیان و با ما شب یلداشونو خوووووش بگذرونن لباستم خودم برا شب یلدا واست درست کردم... اینم مدل جدید داااالی کردنت در حال خوردن اسمارتیززز تو ماه سیزدهم که بودی خاله بهت گفت بهاری بگو انار ... تو هم بلافاصله با زبون شیرین خودت گفتی انا. شب یلدا هی میگفتی انااااا ...انااااا.... بعد ا...
6 دی 1392

بهار در پلی هوس تماشا

دختر گلم ...عشقم ر وز پن جم آذر هوا خیلی آلوده بود و نمیشد ببرمت پارک تا بازی کنی، حوصله ات هم تو خونه سر رفته بود و غر میزدی.برا همین تصمیم گرفتم ببرمت خانه بازی تماشا که خیلی تعریفشو توی اینترنت دیده بودم. اول قصد داشتم با حسنا جون و مامانش بریم اما اونا نتونستن بیان و و ما با خاله فاطی رفتیم.خداروشکر خیلی بهت خوش گذشت و از شادی تو منم شاد و خوش شدم. دختر گلم ...عشقم  ر وز پن جم آذر هوا خیلی آلوده بود و نمیشد ببرمت پارک تا بازی کنی، حوصله ات هم تو خونه سر رفته بود و غر میزدی.برا همین تصمیم گرفتم ببرمت خانه بازی تماشا که خیلی تعریفشو توی اینترنت دیده بودم. اول قصد داشتم با ...
3 دی 1392

اولین قدم های بهاری در برف

دخترم... گل همیشه بهارم پانزده آذر خونه بابا جون بودیم و به پیشنهاد عمه زهرا و عمو مصطفی رفتیم ارتفاعات شمال تهران. اولین باری بود که تو با چشمای قشنگت برف رو دیدی و کلی روش قدم زدی و همش میخواستی یه مشت ازشو برداری، بذاری دهنت   دخترم... گل همیشه بهارم پانزده آذر خونه بابا جون بودیم و به پیشنهاد عمه زهرا و عمو مصطفی رفتیم ارتفاعات شمال تهران. اولین باری بود که تو با چشمای قشنگت برف رو  دیدی و کلی روش قدم زدی و همش میخواستی یه مشت ازشو برداری، بذاری دهنت اصلا دوست نداشتی کسی دستتو بگیره ..میخواستی خودت راه بری اما مامان خو میافتی نفسم...     رو دوش باباجو...
2 دی 1392

پرواز به کنگان

عزیزم شب قبل از پرواز رفیتم خونه باباجون خوابیدیم که مارو صبح زود ببرن فرودگاه که بریم پیش بابایی. عزیزم شب قبل از پرواز رفتیم خونه باباجون خوابیدیم که مارو صبح زود ببرن فرودگاه که بریم پیش بابایی. صبح ساعت 5:20 با مامان جون و باباجون حاضر شدیم و همینکه بلندت کردم تا بریم تو ماشی ن دم اسانسور بیدار شدی و با دیدن باباجون گفتی بابا...بابا و خودتو انداختی توی بغلشون توی هواپیما هم یه ربع بیدار بودی و بعد خوابت برد.منم خوابیدم اما بعد از مدتی که ظاهرا حدود یه ساعتی بود با درد گوش بیدار شدم.تا اون وقت تو هیچ پروازی این مشکل برام پیش نیومده بود حتی سری پیش که اومدیم کنگان... تو هم کمی تکون خوردی و بعد در اوج خواب آلودگی گریه رو...
29 آذر 1392

سفر به کنگان پیش بابایی

دختر نازنینم عشقم عمرم دیروز صبح اومدیم کنگان پیش بابا واقعا از شور و نشاطت معلومه که خیلی خوشحالی از اینکه پیش بابا اومدی ظهر که میاد دنبالمون و شب که برمیگرده واقعا براش ذوق میکنی بغلتو براش وا میکنی تا در آغوشت بگیره و مدام با لحن نازت میگی بابااااا   دختر نازنینم عشقم عمرم دیروز صبح اومدیم کنگان پیش بابا واقعا از شور و نشاطت معلومه که خیلی خوشحالی از اینکه پیش بابا اومدی ظهر که میاد دنبالمون و شب که برمیگرده واقعا براش ذوق میکنی بغلتو براش وا میکنی تا در آغوشت بگیره و مدام با لحن نازت میگی بابااااا اینجا میخوای مثل همیشه گیره موتو از سرت در بیاری....اما منم مثله همیشه حو...
24 آذر 1392

یک روز بارونیه دیگه در کنگان

امروز هم از صبح مدام بارون اومد تا ظهر که با بابا رفتیم رستوران ، بعد نهار از بابا خواستم مارو بزاره ساحل تا تو کمی هوا بخوری و کالسکتو که خدمه هتل موقتا تعمیرش کرده بودن از هتل بیاره. طفلی بابا هم این زحمتو کشید     امروز هم از صبح مدام بارون اومد تا ظهر که با بابا رفتیم رستوران ، بعد نهار از بابا خواستم مارو بزاره ساحل تا تو کمی هوا بخوری و کالسکتو که خدمه هتل موقتا تعمیرش کرده بودن از هتل بیاره. طفلی بابا هم این زحمتو کشید     اتفاقا اون پسری که روز یکشنبه باهات دوست شده بود و مراقبت بود وقت بپر بپر_ مهدی_هم کنار دریا بود. البته تو که محل بهش نمیذاری و برا خودتی.... ...
16 آذر 1392

روز آخر سفرنامه کنگان

دختر گلم، نازنینم امروز بعد از دو روز بارش بی وقفه ی بارون بالاخره تا ظهر هوا آفتابی بود تا حاضر شدیمو پامونو گذاشتیم تو خیابون بارون شدیدی دوباره بارید. بابا اومد دنبالمون کنار دریا و جندتا عکس باهات گرفت   دختر گلم، نازنینم امروز بعد از دو روز بارش بی وقفه ی بارون بالاخره تا ظهر هوا آفتابی بود تا حاضر شدیمو پامونو گذاشتیم تو خیابون بارون شدیدی دوباره بارید. بابا اومد دنبالمون کنار دریا و جندتا عکس باهات گرفت           بعدشم رفیتم رستوران نهار خوردیم تا عصر هوا دوباره آفتابی شد .بابا مارو گذاشت ساحل و بعد از گرفتن چند...
16 آذر 1392

اولین سینه زدن برا امام حسین(ع) و اولین دندون آسیاب

امروز صبح همین که صدای بابارو شنیدی بیدار شدی و بابا بابا گفتی و با داد و دو از اتاق اومدی بیرون درحالیکه چشاتو به زور وا کرده بودی   امروز صبح همین که صدای بابارو شنیدی بیدار شدی و بابا بابا گفتی و با داد و دو از اتاق اومدی بیرون درحالیکه چشاتو به زور وا کرده بودی انگار از دیشب تو فکر بابا بودی   خلاصه ساعت 6 بیدار شدی به خاطر بابا.بابا ساعت 6:30 رفت اما تو تا 7 هم بیدار بودی و به سختی خوابوندمت تا ساعت 10 که بیدار شدی. این چند روزی که کنگان بودیم خیلی بیتابی کردی و غر زدی هرجا میرفتم میومدی و با گریه و ناله  میگفتی بغلم کن و حس کردم یه چیزیت شده مخصوصا که تا دیروقت بیدار بودی و گاهی گر...
16 آذر 1392

اولین روز بارونی کنگان

عزیز دلم  امروز هوا بارونی بود و یه ریز بارون میومد برا همین نشد ببرمت بیرون. بابا هم ظهر مهمون داشتو نیومد و شب هم دیر اومد. تو خیلی بی حوصله شده بودی البته منم حال نداشتم.انگار حبس شده بودیم و من برا این مسئله بهت حق میدادم که بی حوصله باشی.   عزیز دلم  امروز هوا بارونی بود و یه ریز بارون میومد برا همین نشد ببرمت بیرون. بابا هم ظهر مهمون داشتو نیومد و شب هم دیر اومد. تو خیلی بی حوصله شده بودی البته منم حال نداشتم.انگار حبس شده بودیم و من برا این مسئله بهت حق میدادم که بی حوصله باشی.   یه کار خطرناکی که تو هتل می کردی این بود که سیم رسیور و تلوزیونو یهو از برق میکشیدی...هزا...
16 آذر 1392